Ratings9
Average rating4
فقط از دو پاراگراف اين كتاب خوشم اومد :
١- “احساس مي كني زندگي ات با اين هدر دادن بيهوده ي زمان خمير مي شود . منظورم اين است كه فقط روي صندلي ات مي نشيني و صداي ملت را مي شنوي كه بحث مي كنند كي بايد برنده شود و چرا. واقعاً حال به هم زن است. بعضي وقت ها فكر مي كني در ديوانه خانه هستي. البته يك جور هايي بودي. هر كدام از آن آشغال ها فكر مي كند از آن يكي آشغال بيشتر مي فهمد و همه شان با هم در يك مكان بودند. من هم آنجا بودم ، با آن ها نشسته بودم.”
٢- “فكر كردم خدايا ، پس نويسنده چي؟ نويسنده گوشت و خون و مغز اين موجودات است ( يا جبران نبود تمام اين ها ) . نويسنده است كه قلبشان را به تپيدن وا مي دارد ، در دهانشان حرف مي گذارد ، بهشان زندگي مي بخشد يا مي كشدشان ، هر چيزي كه دلش بخواهد . ولي نويسنده كجاست ؟ كي از نويسنده عكس مي گيرد ؟ كي برايش دست مي زند ؟ ولي همه چيز درست بود: نويسنده همان جايي است كه بايد باشد: گوشه اي تاريك، در حال تماشا.”